Blog Archive

Wednesday, October 19, 2016

رفع خماری در حکومت خامنه ای با 5هزار تومان

روزنامه شرق: ساعت ٩ صبح پارک ساعی* از پله های طولانی پارک پایین می روم و جلو حوض پرندگان می ایستم. گفته اند ژوزف* را همان جا پیدا می کنم.


آن قدر این طرف و آن طرف را نگاه می کنم که خودش پیدایش می شود. نرده های چوبی روبه روی حوض را می گیرد و می گوید: «دوا می خوای؟» سرم را تکان می دهم و می گویم: «تریاک...داری؟» می گوید: «١٠ دقیقه دیگه از پله ها بیا بالا، بیا توی کوچه ساعی، همون جاها پشت پرادویی که پارک شده وایسا، ٣٠ تومنم آماده داشته باش».
١٠ دقیقه بعد بدون هیچ چک وچانه ای، درست شبیه یک فاتح زرنگ، تریاک را در جیبم می گذارم و به سمت دروازه غار راه می افتم...

ساعت ١٠:٤٥
از چهارراه مختاری برای دروازه غار دربست گرفته ام. اوایل خیابان شوش به راننده می گویم می خواهم وارد خیابان علیزاده شوم. راننده سرش را کج می کند و می گوید: «از اینجا که نمیشه رفت تو! دیگه یه طرفه شده».
از هر خیابانی که دررویی به پارک حقانی داشته باشد ورود تقریبا غیرممکن است. راننده اما بی توجه به تابلوهای ورودممنوع، وارد خیابان علیزاده می شود. سرتاسر خیابان را کنده اند تا عملیات عمرانی انجام دهند.
خیابان خلوت و سروسامان دار به نظر می رسد. ماشین ها به ردیف و باسرعت از کنار ما رد می شوند و ما هم مثل وصله های ناجور بینشان ایستاده ایم.
جلو پارک پیاده می شوم. پارک حقانی، پارک هروئین، اصلا هر اسمی که دلت می خواهد می توانی رویش بگذاری، اما حالا دورش را میله های آهنی کشیده اند و پر است از باغبان هایی که در حال کاشتن درخت هایی هستند که محلی ها امیدوارند عمرشان اندازه گل های لاله ای نباشد که شهرداری فروردین ماه در باغچه های نیمه جان دروازه غار کاشت.

ساعت ١١
جلو خانه سیاه پوشی می ایستم که انگار جوانی را از دست داده اند. خانه چسبیده به «خانه خورشید» است. انگار آن دیوار از همه جای دنیا می تواند امن تر باشد و اضطراب را برای لحظاتی از من دور کند. انتهای ورودی خیابان علیزاده،
تانکر آب بزرگی در گوشه ای از زمین خاکی پارک شده و چند جوان نشئه سیگارهایشان را دود می کنند. پلیس هر ١٠ دقیقه یک بار از کوچه می گذرد و سرتاپایم را نگاه می کند و من بیشتر خودم را به دیوار خانه خورشید فشار می دهم... .
طاهره جواب تلفنش را نمی دهد. تلفن حامد هم خاموش است. بی دعوت آمده ام و دوا می خواهم.
سینه کش کوچه را بالا می روم و از کنار پمپ بنزین می خزم و خودم را به میدان کوچک هرندی می رسانم. در پیاده رو پیرمرد کفاشی بساط کرده است. کفش های کهنه ای را روی پیشخوان چوبی اش چیده. جلو می روم و سلام بلندی می کنم، پیرمرد سرش را که بالا می آورد، می گویم: «دوا می خوام...».
پیرمرد گنگ نگاهم می کند و سرش را به سمت خیابان برمی گرداند. آن طرف خیابان بالای یک چلوکبابی تابلو داروخانه را می بینم. پیرمرد می گوید: «از اونجا بگیر...».
ترسیده ام، آن قدر ترسیده ام که عرق های درشت پیشانی ام را به حساب خماری بگذارند. مرد جوانی لنگ لنگان با تی شرت فسفری و گونی کثیفی که پشتش دارد به سمتم می آید. یکی دیگر شبیه همان جوان از آن طرف خیابان به سمتم می آید و هردویشان جلویم می ایستند.
به جوان اول نگاه می کنم و بریده بریده می گویم دوا می خواهم...، چشمان پسر از حالت گنگی درمی آید و بند کیفم را می گیرد و به سمت خودش می کشد و من دنبالش راه می افتم.
پشتم صدای زمزمه آدم هایی را می شنوم که می گویند: دوا می خوای؟ با اون نرو، بیا دوا دارم، بیا دیگه...، سعی می کنم خودم را به قدم های لنگان مرد برسانم. جلویش که می روم، می گوید: «چی می خوای حالا؟» می گویم همه چیز می خواهم. شیشه و دوا (هروئین) و تریاک.
نگاهم می کند و من می گویم: «زود می خوام. فقط واسه مصرف خودم. بیشتر نمی خوام...».
مرد دوباره روی صورتم خیره می شود و می گوید: «عملتم که بالاست، معلومه قشنگ خماری...». جا نمی خورم از حرف مرد، می دانم این هم بخشی از بازارگرمی اش است. کیفم را ناشیانه باز می کنم و مرد پول ها را در کیفم می بیند.
قیمت می پرسم و او می گوید: «شیشه ٢٤ تومن، هروئین هم ٣٤ تومن...»؛ بالا می گوید، خیلی بالا، اما جرئت چانه زدن هم ندارم. نگاه سنگین آدم ها بی تابم می کند.
موتوری جوانی با لباس سیاه، مبهوت به چانه زنی من با خرده فروشی رنجور نگاه می کند و سرش را به افسوس تکان می دهد.
یک مشت اسکناس از کیفم درمی آورم و کف دستش می گذارم و او می گوید: «برو تو کوچه، برو تو کوچه، این یارو داره خیلی بد نیگامون می کنه...». بعد از هر جمله ای که بینمان ردوبدل می شود، یک زودباش تحویلش می دهم... .
پیرمرد تروتمیز و درشت هیکلی پشتمان راه می آید و ساقی می رود تا مواد بیاورد. من قدم تند می کنم تا نگاه های سنگین آدم ها؛ از راننده تاکسی تا مسئول پمپ بنزین را نادیده بگیرم.
دوباره به کوچه علیزاده می خزم و می بینم که مردی که پشت سرم راه می رفت، حالا پابه پایم قدم برمی دارد، عصبی نگاهش می کنم و او می گوید: «خانم می دونی میدون اعدام باید از کدوم ور برم؟» تقریبا سرش داد می زنم و می گویم مال این منطقه نیستم.
ساقی را می بینم که در حال آمدن به سمت ماست. انگار بهترین اتفاق دنیا افتاده باشد، صورتم پر از خنده می شود، می آید جلو و می گوید: «ببین بهم گفتن خیلی بهت تخفیف دادم. باید یه ١٠،٢٠ تومن دیگه هم بدی...».
دوباره از توی کیفم پول درمی آورم و می گویم: «پس برام پایپ هم بگیر...». می گوید: «خب پس پنج تومن دیگه بده...». می گویم: «پایپ که دوتومنه...».
عصبانی می شود و می گوید: «آخه پیزوری من که نوکر بابات نیستم برم واست دوا بیارم مفت و مجانی. چلاق که نیستی، خودت پاشو برو بگیر. اونجام که مأموربازیه. تو هم معلومه از فرنگ میای و باکلاسی، ببرنت هلفدونی، ننه بابات دیگه بهت پول توجیبی نمیدن...».
پول را کف دستش می گذارم و می گویم: «زود بیا. عجله دارم...». می گوید: «پایپم می خواستی؟» بعد راهش را کج می کند و می رود. می رود و من تکیه داده به نرده های آهنی پارک حقانی منتظر ساقی می شوم که پول یک ماه جنس را برای دو بسته کوچک شیشه و هروئین با خودش برد. نمی خواهم باور کنم که برنمی گردد. یک ربع تمام کوچه را بالا وپایین می کنم. سعی می کنم در برابر موتورهای گشت پلیس ظاهر نشوم؛ اما مرد برنمی گردد...»

ساعت ١١:٢٠
طاهره مات و مبهوت نگاهم می کند، حامد هم ترک موتور نشسته و می گوید: «می خوای خودم برم برات بخرم بیارم. اونجا جای شما نیست آخه...». طاهره می گوید: «راست می گه خانم. نمی شه شما بری. خطرناکه».
طاهره حالا دو سال است که مواد مصرف نکرده؛ اما حامد بعد از دو سال پاکی، یک ماهی می شود که دوباره شروع کرده و صبح، ظهر، شب در خیابان ها دنبال سه وعده ای می دود.
بعدازظهرها بعد از رسیدن طاهره به خانه، چیزی جز چرت های نشئگی شوهرش، نصیب خودش و شوهرش نمی شود. مصمم می گویم: «می خوام خودم بخرم...».
١٠ دقیقه بعد همراه حامد از خیابان هرندی وارد گود عرب ها می شویم. کوچه های قدیمی و باریک محله ای که غربتی ها تسخیرش کرده اند. حامد می گوید: «الان زود اومدی، شبا اینجا غوغاست».
جلوی یک کوچه می ایستد و دری کرم رنگ را نشانم می دهد و می گوید: «اون خونه رو می بینی، اونجا یکی از آشپزخونه هاست. شبا از ساعت ١٠ شب، از اینجا تا سر محله عودلاجان صف می بندند واسه دوا...».
در پیاده رو پیر و جوان بساط کرده اند و جنس هایشان را می فروشند. از لنگه کفش تا بشقاب های ملامین با گُل هایی که رنگشان رفته. از انتهای کوچه خودش را به چهارراه مولوی و پشت بیمارستان اکبرآبادی می رساند. در پیاده رو گُله به گُله نشسته اند و مواد می کشند.
جوانی را نشانم می دهد و می گوید: «این خودش موادفروشه؛ اما اونجا مرد زیاده، درست نیست شما بری. قبلا این پسره از خودم مواد می گرفت، الان شاخی شده واسه خودش...».

ساعت ١١:٤٥
دوباره به گود عرب ها برمی گردیم. توی یکی از کوچه پس کوچه ها جلوی یک خرابه می ایستد. انتهای زمین خاکی یک گروه زن و مرد نشسته اند و مصرف می کنند. مرد جوان و بلندقدی نزدیک می شود و به زبان محلی چیزی به حامد می گوید و حامد پیاده می شود و به دنبالش من هم...
به زنی که انتهای زمین، معرکه گرفته، می گوید: «زهره واست مشتری آوردم. هواشو داشته باش». زن نگاهم می کند و من جلو می روم. دختر جوانی کنارش نشسته و آرایش غلیظی هم دارد. سیگارش در حال خاموش شدن است و او سر قیمت در حال چانه زدن؛ اما زهره زنی است درشت هیکل و سن وسال دارد. روسری اش دور گردنش افتاده. داخل کیف دنبال فندک شیشه می گردد و من دسته های تراول را در کیفش می بینم. بلند
سلام می کنم و چُرت یکی، دو نفر پاره می شود. زهره می گوید: «واسه خودت می خوای؟ چی می خوای اصلا؟».
دوباره استرس می گیرم. می گویم: «شیشه و دوا و پایپ...»
حامد یک بسته هروئین کوچک کف دستم می گذارد و می گوید: «بیا این رو از رفیقم برات گرفتم...». زهره شاکی می گوید: «از اون نگیر موادش ناخالصی داره آخه...». می گویم: «بهم شیشه و پایپ بده می خوام برم، زود باید برم...». زن می گوید: «از ما می ترسی خانم خانما...». نمی گویم از پلیس بیشتر می ترسم... .
دوباره می گویم: «زودباش حالم بده». می گوید: «پنج تومنی، ١٠تومنی یا ١٥تومنی؟».
می پرسم چه فرقی با هم دارند و او می گوید مصرف یک وعده پنج هزار تومان، دو وعده ١٠ و سه وعده ١٥ هزار تومان است. به اندازه مصرف یک وعده از او شیشه می گیرم و پنج هزار تومان را به دستش می دهم و سراغ پایپ را می گیرم.
او می گوید: «پایپ نو ندارم. خب همین جا بشین بکش، با هم اختلاط هم می کنیم دیگه. ببینیم شما آفتاب مهتاب ندیده ها چطور شیشه می کشید...».
بعد از توی کیفش یک فندک درمی آورد و زیر پایپ پسر جوانی روشن می کند. حامد می آید و می گوید: «زهره پایپ می خوایم، باید بریم». زهره دوباره می گوید: «بابا پایپ دست دوم دارم؛ اما حالا چون رفیقیم با هم، این پایپه هم اشانتیون مال شوما...».
با زهره دست می دهم و او وقت خداحافظی قول می گیرد که مشتری ثابتش بشوم. شماره اش را در تلفنم ثبت می کنم، برای وقت های خماری...».
دوباره با حامد به عودلاجان برمی گردیم... . جلوی یک خانه می ایستد و می گوید: «اینجا شیره کش خونه و آزمایشگاهه. می خوای برو تو یه نگاهی بنداز... البته خودمم میام که مراقبت باشم... خانه حیاطی قدیمی و رو به انقراض است. درهای زیرزمین بسته است؛ اما از لای پنجره ها می شود بساط شیشه سازی را دید.
گونی های کوچک و بزرگ و وسایل آزمایشگاهی کثیف و شکسته ای که روی هم تلنبار شده اند. طبقه بالا هم اتاقی است پر از آدم های در حال چرت.
دختر جوانی با گریه سرنگ را توی رگ هایش فرو می کند و سعید را نفرین می کند. حامد توی گوشم می گوید: «سعید شوهرش است. حالا با هم مصرف می کنند. دختره قبلا دانشجو بود...».
در مدت ٤٥ دقیقه و با هزینه ٥٠ تومان مواد خریدم. شیشه، پایپ، فندکِ شیشه، هروئین و تریاک. چیزهای بیشتری هم می شد در دروازه غار پیدا کرد؛ اما نمی شود منکر آن شد که فضا به نسبت سال قبل تر و تمیزتر شده است.
به قول حامد حالا روزها چشم های هروئین در دروازه غار نیمه باز است و شب ها شهرشان در تسخیر آدم هایی است که صبح ها از ترس گشت های پلیس تلفنی کار می کنند.
در روزنامه مواد را روی میز می گذارم و عکاس جلوی چشمان مبهوت همکارانم از دستاورد امروزم عکس می گیرد و بعدازآن، همه را به جوی آب می سپاریم و بی سروصدا به شرایط عادی برمی گردیم.

__,_._,___

شاگرد درس‌ خوان روستا را تشنه اعدام کردند

http://www.iranpressnews.com/source/images/01/edam%20bazham.jpg

خبرگزاری هرانا – صبح روز جاری دست‌کم ۱۰ زندانی در زندان قزلحصار کرج اعدام شدند. (عکس کنار مادر یکی از اعدام شدگان را نشان می دهد که برای آخرین ملاقات با فرزندش به زندان رفته بود)

اعدام پرشمار امروز در حالی صورت گرفت که مقامات قضایی و نمایندگان مجلس در هفته های اخیر مکررا از طرح های خود برای کاهش یا توقف اعدام مجرمان مواد مخدر خبر داده بودند.
حمید نظری یکی از زندانیان اعدام شده در زندان قزلحصار با اتهام حمل و نگهداری مواد مخدر در کودکی از «شاگردان درس‌خوان» مدرسه بود. اما در ۱۳ سالگی به دلیل فوت پدر و فرزند ارشد خانواده بودن، مجبور به کارگری برای برآمدن ازپس هزینه زندگی خود و ۵ عضو دیگر خانواده‌اش شد.
آقای نظری که به گفته همسایگان و دوستانش همیشه «دست خیر و کمک» برای اهل محل داشت، بعد از ازدواج صاحب پسری به نام محمد شد که معلول و دچار بیماری بود. وی پس از تحمل ۹ سال هزینه‌های گزاف پزشکی فرزندش با کارگری و عدم توانایی مالی برای ادامه، مجبور به پذیرش درخواست «نگهداری مواد مخدر در خانه‌اش در قبال دریافت ۱۰ میلیون تومان» شد.
یک منبع نزدیک به خانواده نظری در مورد پرونده این زندانی به گزارشگر هرانا توضیح داد: "حمید هیچ‌گاه در دادگاه اتهامش را نپذیرفت، از اول در جریان بازپرسی تا دادگاه حرفش همان بود که به خاطر ۱۰ میلیون تومان آن را به امانت نگهداری کرده و مواد برای شخص دیگری بوده است. وکیل هم نداشت. تنها یک وکیل پرونده را دید و برای قبول وکالت پول زیادی درخواست کرد که خانواده وی توان مالی پرداخت آن‌را نداشتند."
منابع مطلع به هرانا گفتند آقای نظری در حالی اعدام شد که آخرین خواست او که مقداری آب برای رفع تشنگی بود در اختیارش قرار نگرفت.

__,_._,___

Tuesday, October 18, 2016

نظر رهبر و نمایندگانش در باره ملی گرایی چیست؟

دیگربان: محمدعلی نکونام، نماینده ولی فقیه در چهارمحال و بختیاری «ترجیح دادن ملی گرایی به اصالت‌های دینی را یکی از آفت‌های جامعه» دانسته است.

آقای نکونام گفته «کنسرت‌های موسیقی با شرایطی که امروز در کشور برگزار می‌‌شود واقعا آفت دین و فرهنگ انقلابی جامعه است.»
وی «یکی از راه‌های گرفتن روحیه انقلابی از جامعه را برگزاری همین کنسرت‌های موسیقی» دانسته و افزوده «متأسفانه موسیقی آن هم در بسیاری از مواد حرام است.»
نکونام همچنین درباره «ترجیح دادن ملی‌گرایی به اصالت‌های دینی» به عنوان یکی از «آفت‌های جامعه»٬ گفته «متأسفانه در گذشته مسائل ملی‌گرایی و ناسیونالستی از سوی یکی از دولت‌ها مطرح شد.»

__,_._,___

Sunday, October 16, 2016

تجاوز به کودکان قرآنی-فیلم کامل؛ رهبر خبر دارد

افشاگری بی‌سابقه: قاریِ لواط کار محبوب رهبر (حاج سعید طوسی) را بهتر بشناسیم/رهبر معظم از همه این جنایات خبر دارد

----------------

Link: http://www.iranpressnews.com/source/201427.htm

__,_._,___

Thursday, October 13, 2016

فیلم ؛ درگیری واقعی و قمه کشی در مراسم تعزیه

Link: http://www.iranpressnews.com/source/201370.htm

__,_._,___

فتوای رهبر درباره گل ماليدن عزاداران محرم

آیا گِل مال کردن خود به عنوان عزادار جایز است؟

پاسخ رهبر انقلاب: بعضی جاها روز عاشورا گلی بر سر یا بدن می‌‌مالند یا کاه بر سر می‌‌ریزند که نشان‌ دهند عزادار هستند، اما اگر به حدی برسد که سخیف باشد یا زشت باشد و طرف انگشت‌نما شود یا اینکه دشمنان از همین اعمال علیه مکتب و پیروان اهل‌‌بیت (علیهم‌‌السلام) سوءاستفاده کنند و موجب وهن باشد؛ بله حرام است، بنابراین اگر در حد ساده‌‌ای باشد که به آن مراتب نرسد و طرف صرفاً خود را عزادار نشان دهد، این اشکالی ندارد، اما اگر در حدی باشد که طرف یا انگشت‌نما می‌‌شود و زشت و سبک است یا موجب وهن باشد، این جایز نیست.

__,_._,___

ایران؛ پرده‌های نقالی درحال نابودی است

قاشی قهوه‌خانه‌ای نوعی نقاشی روایی رنگ روغن با مضمون‌های رزمی و مذهبی است که در جنبش مشروطیت براساس سنت‌های هنر مردمی و دینی توسط هنرمندانی چیره‌دست خلق می‌شد. خاستگاه این هنر سنت کهن قصه‌خوانی، مرثیه‌سرایی و تعزیه‌خوانی در ایران بوده و نقاشی قهوه‌خانه‌ای یکی از مهم‌ترین شاخه‌های هنر ایرانی محسوب می‌شود.

به گزارش خبرنگار ایلنا، سال‌هایی نه چندان دور بود که نه شبکه‌های اجتماعی و نه حتی تلویزیون جایی در خانه‌های مردم نداشت؛ در ماه‌‌های محرم و صفر بساط نقالی پهن می‌شد و مردم کوچه و بازار یا در میادین شهر یا در قهوه‌خانه‌ها برای شنیدن وقایع کربلا جمع می‌شدند و نقال با استفاده از پرده‌های نقالی که توسط هنرمندان نقاش چون زنده‌یادان عباس لوکی‌فر، حسن اسماعیل‌زاده معروف به چلیپا، قوللر آغاسی، محمد مدبر، حسین همدانی و محمد فراهانی کشیده شده بود؛ داستان‌هابی از بهشت و جهنم، نبرد علی‌اکبر، نبرد حضرت عباس، مقتل و ورود اسرای کربلا به شام را روایت می‌کردند.
در سال‌های اخیر نام هنر نقاشی قهوه‌خانه با جواد عقیلی یکی از آخرین بازمانده از این نسل عجین شده‌است. او که مجموعه نفسیی از نقاشی‌های مکتب قهوه‌خانه‌ای را در اختیار دارد از بی‌توجهی مسئولان نسبت به نگهداری این آثار می‌گوید.
جواد عقیلی با بیان اینکه در طول این چهل سال گذشته تلاش‌های زیادی شد تا واحدی به عنوان نقاشی اصیل ایرانی ایجاد شود که متاسفانه نشد، درباره نقاشی‌های قهوه‌خانه‌ای گفت: از وقتی تلویزیون و ماهواره و سرگرمی‌های جدید وارد ایران شد و نقاشان بیشتر به سبک‌های نوگرایی تمایل پیدا کردند و دانشکده‌ها از نقاشی ایرانی و سنتی دور شدند دیگر کسی به سراغ نقاشی قهوه‌خانه و نقل داستان براساس این نقاشی‌ها نمی‌رود.
او با بیان اینکه به دلیل اینکه بیماری آسم نمی‌توانم نقاشی بکشم، گفت: متاسفانه غیر از محمدرضا حسینی دیگران فقط از کارهای گذشته کپی می‌کنند اما می‌توان امیدوار بود با معرفی هرچه بهتر و بیشتر این آثار به مارکت هنر این سبک از هنر نقاشی نیز رونق بگیرد. البته در برنامه‌هایی مانند حراج تهران چند اثر فروخته شده که به طور نسبی در این سال‌ها اتفاق خوبی بوده است.
او با اشاره به جمع‌آوری پرده‌های نقالی از نقاشان نام‌آور و برگزاری نمایشگاهی از این آثار در موزه هنرهای معاصر اصفهان گفت: یکی دو نقال نیز هنوز هستند که پرده‌خوانی می‌کنند و در مناسبت‌های مختلف از آن‌ها دعوت می‌کنیم با استفاده از این پرده‌ها نقالی کنند.
عقیلی با بیان اینکه این پرده‌ها بیشتر مربوط به وقایع عاشوراست، ادامه داد: پرده‌های نقاشی از بهشت، جهنم، حوض کوثر شروع می‌شد و درویش و نقال توری‌ای‌ را که روی این پرده‌های بزرگ بود باز می‌کرد و داستان هر قسمت را تعریف می‌کرد. این نقالان معمولا از صبح شروع می‌کردند و کارشان تا ظهر طول می‌کشید اما امروز دیگر این مراسم به ندرت برگزار می‌شود و یا اینکه اصلا برگزار نمی‌شود در قهوه‌خانه‌ها نیز نقاشی‌هایی بود که براساس آن داستان‌های سهراب‌کشون و گذر سیاووش از آتش نقل می‌شد اما امروز در قهوه‌خانه‌ها دیگر خبری از این مراسم نیست.
او با بیان اینکه هر هنری روزی دورانش به پایان می‌رسد، تصریح کرد: همانطور که سبک‌های مختلف هنری هر کدام دورانی داشتند نقاشی قهوه‌خانه نیز روزگار طلایی داشت که بسیار شکوفا بود اما امروز دیگر خبری از آن نیست البته آثار قابل قبولی از آن دوران باقی مانده که می‌تواند معرف فرهنگ صددرصد ایرانی باشد.
این هنرمند ادامه داد: این آثار باید توسط فرهنگسرا و موزه‌ها جمع‌آوری شود و به صورت نمایشگاهی به مردم ارائه شود تا مردم با فرهنگ دینی تصویری نیز آشنا شوند که متاسفانه این اقدام به ندرت صورت می‌گیرد البته در حال حاضر نیز کسانی هستند که علاقه‌مند به فراگیری این نوع نقاشی باشند اما متاسفانه هیچ نوع حمایتی از آن‌ها صورت نمی‌گیرد ما تلاش‌های بسیاری در این زمینه داشتیم. چندین سال پیش که هنوز هنرمندان این سبک در قید حیات بودند رایزنی‌های بسیاری با شهرداری داشتیم تا کارهایی در این زمینه به هنرمندان این سبک سفارش داده شود تا هم این هنر ادامه پیدا کند و هم هنرمندان بتوانند حداقل امرار معاشی داشته باشند که متاسفانه این اتفاق نیفتاد و همه این عزیزان درگذشتند.
عقیلی با تاکید بر زنده نگه‌داشتن این آثار، گفت: می‌توان با کارشناسی این آثار و خرید آن‌ها توسط شهرداری و موسسات فرهنگی به حفظ این هنر کمک کرد و قطعا هزینه‌ای که صرف خرید این آثار می‌شود به قدری اندک خواهد بود که به اندازه دستمزد یک کارگر در ماه هم نخواهد بود اما بازهم به حفظ این آثار کمک خواهد کرد.
او با بیان اینکه مجموعه بزرگی از این آثار را در اختیار دارد، گفت: متاسفانه وقتی این آثار را برای تورهای نمایشگاهی امانت می‌دهیم پس از عودت می‌بینیم که آثار مخدوش، تخریب و در بسیاری از موارد از بین رفته‌اند و من تا حدودی می‌توانم این آثار را ترمیم کنم و این آسیب‌ها را جبران کنم اما وقتی به اصل کار صدمه وارد می‌شود نمی‌توان کاری برای آن انجام داد و متاسفانه وقتی اثری از بین می‌رود دیگر تکرار نمی‌شود.
این هنرمند در پایان ادامه داد: علیرغم اینکه سبک قهوه‌خانه هنری کاملا ایرانی و ملی است اما هیچ حمایت و تلاشی برای نگهداری از این آثار که میراث فرهنگی و مذهبی ما به شمار می‌آید، نمی‌شود.

__,_._,___